پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت.به علت بی توجهی یک لنگ کفش ورزشی وی از پنجره ی قطار بیرون افتاد.
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف میخردند.ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفش را هم بیرون انداخت.
همه تعجب کردند.
پیرمرد گفت که یک لنگه ی کفش نو برای بی مصرف میشود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد, چقدر خوش حال خواهد شد.
انسان معقول همواره می تواند از سختی ها شادمانی بیافریند و با ان چه از دست داده است فرصت سازی کند.
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 / 9 / 1391برچسب:داستان,داستان کوتاه و اموزنده,داستان کوتاه,داستان اموزنده,داستان جالب,داستان خواندنی, توسط علی